جمجمه های خالی
کتاب جمجمه های خالی مجموعه ای از داستان های عبرت آموز از زمان حال است که مخاطب با خواندن آن ها به فکر فرو می رود. این کتاب توسط درویش علی ادریساوی نوشته و در انتشارات نگیما (نگار و نیما) به چاپ رسیده است.
نویسنده در این کتاب ۵ داستان کوتاه به نام های “جادوی سبز”، “تلنگر”، “سکوت”، “،چشم سفید” و “بچه آهو” نوشته که هر کدام قسمتی از زندگی اجتماعی امروز را روایت می کند.
بخش هایی از کتاب
در بخش هایی از کتاب می خوانیم:
” سال ها برای یک مشت دلار ، پیش عرب و عجم ، سیاه و سفید ، دست به هر کاری می زد. و نهایتاً بازگشت. حالا ماشین لوکس ، خانه ، حساب بانکی پُر و پیمان به دست آورده بود و داشت یواش یواش خاطرات تلخش را به فراموشی می سپرد.پشت چراغ قرمزی ایستاده بود ، BMW آشنایی کنارش ایستاد. چند دقیقه بعد خون جلوی چشمانش را گرفت.
صدای بحث و مجادله زن و مردی ، در یکی از آپارتمان ها توجهش را جلب کرد. صدا خیلی واضح نبود ، اما از خجالت هم درمی آمدند. اعصابش بهم ریخت و به داخل آپارتمانش برگشت. به یاد روزی افتاد که مسیر زندگی اش تغییر کرد. سه روز بود که با حسام زندگی می کرد. قرار بر این بود که حسام نزد پدرش برود و از او خواستگاری کند. صدای تلفن حسام طنین انداز شد. چند دقیقه بعد با حالتی بهم ریخته داخل شد و بدون مقدمه ای سؤالی پرسید : «تو واقعاً تا به حال با کسی ارتباط نداشتی؟» … “
بخش هایی از داستان جادوی سبز کتاب جمجمه های خالی
با ذهنی خسته از افکار مردم، سیگاری را روشن کردم و به سمت خانه به راه افتادم. نمی توانستم بی جهت فردا شب را خارج از منزل باشم. مغزم به دنبال راه حلی، مثل دریای طوفانی به تلاطم افتاده بود. لحظه ای خاموش شد و در عین ناباوری، درب ورودی آپارتمان را دیدم.
در حال شست و شوی دست و صورتم در روشویی بودم که صدای مینا آمد:
صبحانه خورده ای؟! گرسنه ات نیست؟!
نه، خانوم خانوما، جاتون خالی تو جاده نیمرو خوردم. چه خبرا؟!
هیچی نگفتم و به صدای ذهنش گوش دادم:
“علی بس کن، بعد فوت پدر و مادرت کلی مال و اموال بهت رسید، چرا انقدر حرص میزنی؟! بابا جان این بچه دوست داره احساست کنه، حالا من هیچ، ولی این کاکل به سر که به دنیا بیاد، بهش می گم تنهامون می گذاشتی، اصلا برنامه ریزی کن ماهی یکبار برو شهرستان، خسته شدم دیگه.”
درست است، من قدرت خواندن ذهن همه مردم دنیا را دارم، نیرویی که خداوند مهربان به من اهدا کرده، اما حال مینا، عزیز دلم خوب نبود. باید آرامش می کردم.
با صدایی آرام گفتم:” بچه لگد زده؟! حال و احوالش خوبه؟!”
لب هاشو گاز گرفت و گفت:”آره،خوبه؟!”
هنوز عصبانی بود. باید کاری می کردم.
و…
برای اطلاع از تخفیف های آموزشی، ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
برای مطالعه بیشتر در این زمینه به بخش کتاب ادبیات فارسی مراجعه کنید.
سایر کتاب های این انتشارات
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.